نگاه من کرد. آهی کشید و گفت:
- اضمحلال من هنوز از حبس در نیامده ...
راستش اول کمی ترسیدم. « نکند مه تاب هم پاخال یکی از همین گوریل ها شده باشد... » پرسیدم: 
- از حبس در نیامده ؟!
- نه! درنیامده. هنوز هم اضمحلال من حبس است. توی خودش.
حبسی من آزادی خواه نیست! والا کلیدش هم دست خودش است.
حبسی من، نای باز کردنش را ندارد. نه مثل آدم های مفنگی! مثل
خودش... معلوم نیست حبسی من چند لول داشته که بعد از این همه
سال هنوز هم نشئه است؟!
نگاهش کردم.
- حبسی تو ... یک دولول دارد، یک پیشانی، یک دل ...



 

من عشق فعف ثم مات، مات شهیدا