جوانی که به عاشقی شهره شهر بود، به خدمت شیخ رسید. شیخ ورا گفت:

که به پندارت عشق به خاتون از عشق به خدا است؟ جوان گفت شمه ای از آن است.

در طشت آب، نقش ماه میبینم. شیخنا فرمودش که اگر گردنت دمل نداشت، سر بر آسمان می کردی

و خود بلاواسطه، ماه را می دیدی.


علی لبخند زد. به حوض آب خیره شده بود. عکس خورشید توی حوض افتاده بود. درویش به خنده گفت:

- تو هم نقش خدا را در مه تاب میدیدی؟!

علی خندید و گفت:

- عکس خورشید را در حوض میبینم.

- حکم شیخنا را  که یادت هست. فرمود که اگر گردنت دمل نداشت ...

- نه! به خاطر دمل نیست. شیختان اشتباه کرده. به خورشید نمیشود زل زد چشم را میزند

اما به عکسش توی حوض میشود نگاه کرد. اصلش ما توی طبیعیات خوانده بودیم، مه تاب همان آفتاب است ...

... من هم با تو هم رای هستم. مه تاب را دوست بدار! موقعش که شد با او وصلت کن، اما همیشه دوستش بدار!

... هر زمان که فهمیدی مه تاب را فقط به خاطر مه تاب دوست داری با او وصلت کن ...